صبح زود از چنانه كه عازم فكه بوديم با ستواندوم تازه داماد مجيدناظري قرار گذاشتيم ، هر كدام از ما روي يك نوار ميدان مين كار كند . محلي كه بايد مين برداري مي شد حد فاصل سنگرهاي خودي تا خط عراقيها بود . چون تا پاسگاه فكه فاصله زيادي بودو ما اگر رفت و آمدمان را به حداقل مي رسانديم عراقيها متوجه حضورمان نمي شدند . مجيد گفت ما بايد تا قبل از اينكه ظهر بشود كارمان را تمام كنيم . در غير اين صورت با تابش نور، دشمن تك تك ما را شكار مي كند
با يك جيپ ( آمبولانس كا- ام) از سنگرهاي خودي جدا شديم و به منطقه مورد نظر رسيديم.
4 نفر سرباز را كنار ماشين و روي جاده آسفالت گذاشتيم و من به همراه ستواندوم مجيد ناظري روي دو نوار جداگانه مين pomez شروع به خنثي كردن مين ها كرديم .
قرار شد هيچكدام از ما به مين هايي كه در اثر باران زنگ زده و حساس شده اند ، دست نزنيم و آنها را در فرصتي مناسب تر، سر جايشان تخريب كنيم .
با گذشت دو ساعت از شروع كار، فاصله زيادي با سربازان و ماشين پيدا كرده بوديم .
گرماي زياد و انعكاس حرارت آفتاب روي رمل هاي فكه و تشنگي هر چند وقت يكبار، قمقمه آبم را خالي كرده بود .
مجيد سخت مشغول كار بود و فاصله اش با من زياد شده بود . تصميم گرفتم به طرف ماشينمان بروم و قمقمه ام را آب كنم . چند متر كه از دستك مين دور شدم صداي انفجاري را روي خطي كه مجيد كار مي كرد شنيدم
صدا شبيه انفجار گلوله خمپاره شصت بود . دود و خاك ها كه كناره رفت مجيد سر پا نبود ، با عجله خودم را به او رساندم . او روي رملهاي داغ در محل گودي افتاده بود و ناله مي كرد ، هر دو دستش از بالاي آرنج قطع شده بود و از پيشانيش كه جاي تركش مين بود خون فواره مي زد.
سربازها كه اين وضع را از دور مي ديدند ، برانكار را داخل ماشين گذاشتند و به طرف ما حركت كردند . بعد از انفجار مين، عراقيها هم شروع به شليك خمپاره كرده بودند و لحظه اي انفجارها قطع نمي شد .
ماشين كه به طرف ما مي آمد روي مين ضد خودرو رفت و سربا زان با موج انفجار هر كدام به گوشه اي پرتاب شده بودند . بچه هاي خط مقدم كه پشت سر ما بودند با دوربين اين صحنه ها را مي ديدند، آنها وقتي به كمك رسيدند مجيد ، ديگر رمقي براي ماندن نداشت .
با چفيه اي كه همراهم بود. نمي دانستم كدام قسمت بدنش را ببندم . چفيه را با فشار روي پيشانيش گذاشتم و او را دلداري دادم .
او هر لحظه و با صداي بريده بريده، آقايمان امام حسين و ابوالفضل(ع) را صدا مي زدو آب مي خواست . قمقمه اورا كه بيرون آوردم خشك تراز قمقه من بود .
مجيد در آخرين لحظات با زحمت سرش را كه بين دستان من قرار داشت رو به قبله چرخاند، نگاهي به دور دست كرد لبانش تكاني خورد و شهيد شد .
سرگرد نزاجا احمد يوسفي گروه 411 مهندس رزمي ارتش جمهوري اسلامي ايران بروجرد